امیر رضاامیر رضا، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 18 روز سن داره

امیررضا جون نفس مامان وبابا

دنیای اسباب بازیها

زندگی مامان مدتی بود توی این فکر بودم که عکس تمام اسباب بازی هات رو برات بزارم تا اگه یه روز چند تایی ازشون مرخص شدن عکسشون رو داشته باشی  و بعدها که بزرگتر شدی اسباب بازیهای الان رو با اون موقع مقایسه کنی همونطوری که ما مقایسه می کنیم.بالاخره تونستیم با بهم ریختن کمد اسباب بازیهات و البته خونه و عدم همکاری شما و کلی حرص و جوش خوردن عکس بگیریم و اینم شد نتیجش    وایساالان می خورمت عجب عروسک خوشمزه ای            من دارم برا کنکور آماده می شم سر و صدا نکنین ها یه گاز از این توپ پسرم فکر نکنم تو لو کوموتیو رانی آینده روشن...
31 مرداد 1392

این پسره یا دخمل؟

قند عسلم این عکس ها  حاصل هنر نمایی خاله جونته  خاله جون باز سوژه نداشتی  بازبه پسرمن گیر دادی قربونت برم که التماس می کنی عزیزم التماس فایده نداره خاله ول کن ماجرا نیست تا حجاب سرت نکنه ولت نمی کنه قربون این دخمل سربزیر برم من    قربون نیمرخت برم نفس مامان ماشالله به این نی نی باحجاب قابل توجه خاله جون . آخه این پسر خوشگل رو روسری سرش می کنی حالا من جواب این همه خواستگار رو چی باید بدم ...
24 مرداد 1392

یه سوپرایز

نفسم برات یه سوپرایز  دارم و یه سوپرایز بزرگ تر که چند روز دیگه برات می گم سوپرایز اول : با اینکه هنوز 20 روزی به تولدت مونده و چون برای روز تولدت روز شماری می کردیم تا از خدا برای فرستادن یکی از بهترین فرشته هاش به زمین تشکر کنیم و بخاطر یه سری دلایل دیگه.... تولدت رو پیشاپیش گرفتیم تولدت مبارک ما توی یه زمان کوتاه تصمیم به گرفتن  جشن تولد برات گرفتیم البته کاش می شد برای وجود نازنینت هر روز تولد بگیریم و بتونیم بزرگترین و باشکوه ترین تولد دنیا رو برات بگیریم که تو قشنگ ترین هدیه خدایی و برای تشکر از خدا اگر هزاران بار سجده شکر کنیم بازم کمه.اما از تولد بگم که چه نقشه هایی کشیده بودم و می خواستم یه تم قشنگ برات ...
21 مرداد 1392

شب های قدر و احیا گرفتن امیرم

عزیز دلم امسال دومین سالیه که شب های قدر رو تو کنار ما بودی و یکی از آرزوهای ما در این شب ها سلامتی و خوشبختی تو بود. سال گذشته تقریبا دو ماهه بودی و راحت تر می تونستم مشغول دعا خوندن باشم ولی امسال که ماشالله بزرگتر شدی و بازیگوش و حسابی کنجکاو.شب نوزدهم که خونه داییم مراسم دعا خوانی بود وقتی رفتیم اول کمی آروم نشستی بعد همش خودت رو می انداختی تو بغل خاله هات و یکم که گذشت می رفتی و چرخ می زدی بین خانم ها و می خواستی کتاب های دعا رو بگیری و منم مجبور شدم کتاب دعا رو ببندم و ببرمت تو آشپزخونه و مشغولت کنم که اونجا هم چون می خواستی به همه چیز دست بزنی مجبور بودم بغلت کنم  که تقریبا هیچی از دعا نفهمیدم .بعد هم که برگشتیم چون بابایی مسجد...
12 مرداد 1392

رد پای خاطرات

عزیزم عکس پاپوش ها و کفشایی رو که تا حالا پات کردی رو برات می زارم تا وقتی بزرگ شدی ببینی چه پاهای کوچولویی داشتی. قربون پاهای کوچولوت برم اینم کفش های گل پسرم انشالله کفش های دامادیت رو برات بخریم عزیز دلم ...
8 مرداد 1392

دستپخت پدر برای پسر

عزیز دلم روز جمعه نزدیک های ظهر بود که من مشغول مرتب کردن بودم و تو هنوز چیزی نخورده بودی و چون بابایی بیکار بود ازش خواهش کردم بیاد برات فرنی بپزه . البته اول تو دلم گفتم الان مخالفت می کنه اما بدلیل علاقه شدیدش به تو من رو بهت زده کرد و سریع قبول کرد و منم دستور پختش رو گفتم و بابایی درستش کرد  که انصافا هم خوب بود.ولی آشپزی کردن بابایی واقعا یه حرکت بی نظیر بود. پسرم منتظر دستپخت بابایی                                       یعنی می خواد برام چی د...
8 مرداد 1392

بدون عنوان

          امشب این دل یاد مولا می کند لیلة القـدر است و احیا می کند بشنو ای گـوش دلها بی صدا نغمه ی فـزت و رب الکعبه را . . . ...
8 مرداد 1392
1